-
-
حسین یحیائی به Mitra_Mohammadi نوشته در موضوع در حال تایپ رمان داهل| میترا محمدی با
Like واکنش نشان داد.
مجید خودش را به عماد رساند: - نکن سر جدت! همین ممدی که آش و لاش افتاده سرپا شه قبرمون رو می‌کنه. اکبر نگاهی به اطراف انداخت. فعلا خبری... -
حسین یحیائی به Mitra_Mohammadi نوشته در موضوع در حال تایپ رمان داهل| میترا محمدی با Like واکنش نشان داد.
اکبر پتو را محکم‌تر دور خودش پیچید و دماغش را بالا کشید: - دلت خیلی آتیش، راضیش کن بره خونه‌اش. می‌دونی که، اینجام بهشت نمی‌شه واسه‌اش...
-
حسین یحیائی به Mitra_Mohammadi نوشته در موضوع در حال تایپ رمان داهل| میترا محمدی با Like واکنش نشان داد.
طاهر رو به مجید گفت: - حالا چی میشه؟ مجید نفس عمیقی کشید: - خدا بهمون رحم کنه فقط. حال آفتاب کم‌تر شده بود و ابرها در حال پوشاندن آسمان...
-
حسین یحیائی به Mitra_Mohammadi نوشته در موضوع در حال تایپ رمان داهل| میترا محمدی با Like واکنش نشان داد.
مسعود سری تکان داد و قبل رفتن گفت: - آخر تو دستی ملخک. با رفتن آن‌ها طاهر با ذوق به پشت ممد کوبید: - ایول! خوب حال‌شون رو گرفتی داداش...
-
حسین یحیائی به Mitra_Mohammadi نوشته در موضوع در حال تایپ رمان داهل| میترا محمدی با Like واکنش نشان داد.
طاهر نفس راحتی کشید. هر کسی مشغول کاری بود. یک محله‌ی معمولی با آدم‌ها و خانه‌های معمولی! ممد دبه را روی سکو گذاشت و لیوانی فلزی از جیبش...
-
حسین یحیائی به Mitra_Mohammadi نوشته در موضوع در حال تایپ رمان داهل| میترا محمدی با Like واکنش نشان داد.
ممد گوشه‌ی لـ*ـبش را خاراند: - بزرگمونه؛ آقامونه. مسیر فقط بیابان بود. چیزی جز درختانی که برگ‌های زردشان زیر پای‌شان ریخته بود، دیده...
-
حسین یحیائی به Mitra_Mohammadi نوشته در موضوع در حال تایپ رمان داهل| میترا محمدی با Like واکنش نشان داد.
مجتبی که می‌دانست شاه بابا بی‌طاقت است، روی شانه‌ی طاهر کوبید. یک آن نزدیک بود طاهر تعادلش را از دست بدهد: - بنال دیه گوساله. طاهر آب...
-
حسین یحیائی به Mitra_Mohammadi نوشته در موضوع در حال تایپ رمان داهل| میترا محمدی با Like واکنش نشان داد.
طاهر از درد گونه‌اش چشم باز کرد. با دیدن صورت آشفته‌ی مجتبی دستش را روی گونه‌اش گذاشت و با صدای درهم گفت: - چیه؟ مجتبی زمانی برای هدر...
-
حسین یحیائی به Mitra_Mohammadi نوشته در موضوع در حال تایپ رمان داهل| میترا محمدی با Like واکنش نشان داد.
طاهر آرام سر جایش دراز کشید. کم‌کم بدنش مجدد داغ شد. صورتش کم‌کم به سرخی می‌زد. مجید ترسیده به مجتبی گفت: - طوریش نشه؟ ممد سر خم کرد و...
-
حسین یحیائی به Mitra_Mohammadi نوشته در موضوع در حال تایپ رمان داهل| میترا محمدی با Like واکنش نشان داد.
طاهر سرفه‌ای کرد. صدایش شدید گرفته بود: - همون دختره. ممد ابرو بالا انداخت و مجتبی پقی زیر خنده زد: - خواب حور و پری دیدی یا اونی که بند...
-
حسین یحیائی به Mitra_Mohammadi نوشته در موضوع در حال تایپ رمان داهل| میترا محمدی با Like واکنش نشان داد.
صدایش به قدری آرام بود که حتی به گوش‌های خودش هم نرسید. در نظر یک پسربچه‌ی نه ساله‌ای مثله طاهر خانواده واژه‌ی غریبی بود. ابروهای طاهر...
-
حسین یحیائی به Mitra_Mohammadi نوشته در موضوع در حال تایپ رمان داهل| میترا محمدی با Like واکنش نشان داد.
ممد دستی دور دهانش کشید. از نگاه خیره‌ی ممد، طاهر سرش را پایین انداخت تا مبادا چشمانش حقیقت ماجرا را لو دهند. ممد تردید داشت اما وقت...
-
حسین یحیائی به Mitra_Mohammadi نوشته در موضوع در حال تایپ رمان داهل| میترا محمدی با Like واکنش نشان داد.
خوشحال بود. جایی در دلش خنک شده بود. خنده‌ای روی لـ*ـبش نشست. دندان‌هایش از شدت سرما بهم می‌خورد اما برایش مهم نبود. یادآوری چهره‌ی...
-
حسین یحیائی به Mitra_Mohammadi نوشته در موضوع در حال تایپ رمان داهل| میترا محمدی با Like واکنش نشان داد.
حاضر بود دوباره ته‌مانده‌های غذای اصغر را بخورد اما به خانه برگردد. تا شب زمان زیادی مانده بود. آرزو کرد کاش امشب ماه با آسمان قهر کند و...
-
حسین یحیائی به Mitra_Mohammadi نوشته در موضوع در حال تایپ رمان داهل| میترا محمدی با Like واکنش نشان داد.
گارسون آهی کشید: - بعضیا هم میان اینجا تا عاشقی کنن... کافه، خونه‌ی امن عاشقاست. دیگر سر مرد پایین نبود. او هم می‌خندید. آرام حرف‌هایی...
-
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
بازدیدهای نمایه
197
آخرین بازدیدکنندگان
- 197 بازدیدهای نمایه
